سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیمه پنهان گل سرخ

زمزمه میکرد زیر لب

پرسید دوباره چه میگویی ؟

 ورد میخوانی تا پابست شوم ؟

خنده تلخی کرد و گفت : کاش میدانستی !!!

 

تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی

هزار گلشن دل را به یک ترانه گرفتی

مرا دلی ست که هرگز به دلبری نسپردم

در این خرابه ندانم چگونه خانه گرفتی

من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم

مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی

به برق خشم براندی به ناز چشم بخواندی

ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی

جوانه ها زدلم با نسیم عشق تو سر زد

شدی چو آتش و در نطفه جوانه گرفتی

بهای ناز تو جان بود اگر دریغ نکردم

در این معامله هم بارها بهانه گرفتی

چگونه نام وفا میبری که از ره یاری

به یاد ما ننشستی سراغ ما نگرفتی

چو بلبلان بهاری ترانه خوان تو بودم

به صد بهانه زمن لذت ترانه گرفتی

هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد

میان آن همه بال " مرا" نشانه گرفتی

بیا بیا که پس از شکوه ها هنوز هم ای یار

تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی  


 


نوشته شده در دوشنبه 85/10/25ساعت 2:49 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |

غرق در خاطرات بود

به دورترها می اندیشید

به روزها و شبهایی که جان تازه گرفته بود

به ایامی که چشمش به حقایقی زیبا روشن شده بود

دیروز بیدمجنون را دید

و چقدر به حال خودش گریست

چه شباهت نزدیکی داشت با آن روشندل

حال دیگر خوب می فهمید که چرا از آن اوج به این دره تنهایی سقوط کرده بود

چقدر خدا حکمتش متعالیست

چقدر خوب میداند به چه کسی چه چیزی را عطا کند

و چقدرعلیم حکیم است که گاهی در مقابل سماجتهای امثال او

که به هیچ مثالی و هیچ صراطی مستقیم نمیشوند

سخاوتمندانه اجازه میدهد که

ببیند

و بفهمند

و او گستاخانه پا در این مسیر گذاشت

به نیمه راه نرسیده بود که خود فهمید چه خبط بزرگی را مرتکب شده

فهمید

که ای دل عرصه سیمرغ نه جولانگه توست

و چقدر خدای او مهربان و رئوف بود

که بزرگوارانه از او گذشت

وه که چه محبوب دوست داشتنی !

مدتهاست که آن روزگاران به تاریخ پیوسته است

چند روز دیگر،

درست برابر با یک دور طواف خورشید بر گرد زمین

از آن عاشقی ها می گذرد

و توچقدر خیره هستی

که تهمت ناعاشقی را به دیگران روا می داری

حال آن که خود هیچ نفهمیدی

نفهمیدی که تو هم عاشق واقعی نماندی

نفهمیدی که این بزم عیش برای عیاشی تو نبود

نفهمیدی که همان اولین جام می تو را بس بود  

نفهمیدی باده دیگر مستی ات را به جنون و بعد به دیار فراموشی می سپارد

و چه ساده با اولین تیر این رانده شده تو هم رانده شدی

مدتهاست که به درگاه آن رحیم بنده نواز استغفار میکند

ولی ....

دلتنگ و بی قرار است

خوب میداند که هنوز که هنوز است دلش بی تاب است

کاش قاصدکی بود که حرف دلش را به او میرساند 

با شما هستم

آهای !

عاشقان

رهروان

مسافران

اگر به خلوتش ره یافتید  

 

بـه او بگـویـیـد دوسـتـش دارم

  


نوشته شده در دوشنبه 85/10/25ساعت 2:46 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |

بعد مدتها

لبخند ملیح کمرنگی را کنج لبانش دید

میدانست

قبلترها نوید یک خبر خوش را شنیده بود

و چه مژده ای بالاتر از تبسم  معشوق ؟!!! 

 


نوشته شده در یکشنبه 85/10/24ساعت 3:2 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |

 روزها ثانیه ها را می شمارد
و شبها چشمش به نقطه ای خیره می ماند
اشک از دیدگانش جاری می شد
و بی آنکه خود بخواهد هق هق همیشگی اش بلند می شد
و نمی دانست در چه افکارو خیالاتی سیر می کرد که به خواب فرو می رفت
نمی دانست چه آرزویی کند
نمی خواست دلی را بشکند
نمی توانست برای مهربانی قدمی بردارد
کم کم به ستوه آمد
از معشوقش خواست که گله کند
ولی زبان بر دهان نمی چرخید
او و آزردن محبوب ؟!
ولی خوب می دانست که ناخواسته بارها دلش را به درد آورده بود
صدایش کرد و به یاری خواست
ولی معشوق کجا و عاشق مجنون کجا !!!!
یاد ایام  کرد
یاد شبی که پریشان و حیران
خسته از قیل و قال ها ،
بغض کرده از فریاد زدن ها ،
دل گرفته از نامردمی ها ،
دل شکسته از یاری که به حالش نظر نکرد
 در تنهایی خود خلوت کرده بود
که عزیزی قصه ای برایش گفته بود
شاید برای تسلی دل غمدیده اش
شاید برای انجام وظیفه اش
شاید هم برای ...

تا آن شب هیچ کس برایش قصه نگفته بود
قصه آشنایی بود
آدمای قصه را می فهمید
او گفت و گفت
و عاشق مجنون رااشک مجالش نمیداد
شاید می گریست براضلاع مثلث قصه
شایدم بر بیچارگی و غربت و دورافتادگی خودش
 گوش دل سپرده بود سپیده صبح را ندید
 تا اینکه قصه گو لب فرو بست و با علامت سوالی بزرگتر از همیشه خاموش شد
باز هم مات و مبهوت باقی ماند
قصه هر چه بود شور را در دلش ریخته بود
هر چه بود نشانه راهش شده بود
داستان نیمه کاره رها شد
و هنوز کلاغ قصه به خانه اش نرسیده ...

قصه ی غلام  ، فرزانه ، عاشق پنهان
قصه جلال فرزانه
قصه جمال عاشق پنهان
و غلام دل سپرده پیغام رسان

شبهای زیادی است که لالایی شبهایش و زمزمه روزهایش شده
 و هنوز عاشق مجنون در این اندیشه است که آیا غلام می تواند ؟؟؟

 


نوشته شده در یکشنبه 85/10/24ساعت 2:59 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |

 

گاهی هجرت سرآغاز رستگاریست


نوشته شده در یکشنبه 85/10/24ساعت 2:57 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >