سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیمه پنهان گل سرخ

 

خندید

خنده تلخ

از روی تمسخر

یا از روی نیشخند

معلوم نبود

ولی معنایش هر چه بود

خوب می فهمید

که بار دیگر شکست خورده و جا مانده

این خنده از همان لبخندهایی بود که وقتی به پیروزی می رسید بر صورتش  می نشست

می پنداشت که ورق برگشته

این بار برنده است

تصور میکرد با او همراه شده و دیگر بد قلقی نمیکند

ولی بازهم اشتباه

این دو دشمن همیشگی هم بودند

هیچ وقت بینشان صلح برقرار نمیشد

این آتش بس های کوتاه مدت هم سیاست همیشگی اش بود

او خیلی ساده وخالصانه هر بار دوستی شان را آغاز می کرد

گمان می برد دوست زیر پای دوست را خالی نمیکند

ولی دریغ که باز هم اشتباه

خیلی راحت همه را فریب می داد

آنقدر طنازی و عشوه گری میکرد

که هر کس دیگرجای او بود فکر میکرد تنها و تنها فقط برای او دلبری میکند

لبخندش هراسناک بود

وقتی او این چهره کریه اش را نشانش می داد

ترس تمام وجودش را فرا می گرفت

همانقدر که خوب و مهربان بود و با او مدارای ظاهری میکرد

به همان اندازه بلکه بیشتر

وقت انتقام بی رحم و سنگدل می شد

هیچ چیز جلوی نظرش را نمیگرفت

مانند گردبادی می آمد و همه چیز را نابود می کرد

هر چه سر راهش بود با خود به هوا می برد

باد هوا !

دزدانه باز نگاهی به نیم رخش انداخت

چه می گذشت در این صورت سرد و بی روح  ؟!

حتما در اندیشه این بود که چگونه نهایت لذت را از این فتح پرشکوه ببرد .!

خدا خودش رحم کند

چشمانش برق دلهره آوری زد

از این برق هم همیشه وحشت داشت

می دانست که وقت اعتراف است

باید تا قبل از اینکه جری تری شود

اقرار میکرد

اگر خشمگین میشد

خدا می داند چه خوابها که نمیدید

صدای خرد شدن استخوانهایش را می شنید

دستانش را مشت کرد

دندانهایش را برهم فشرد

چشمانش را بست

و بعد تمام قوا ونیرویی که برایش باقی مانده بود

در خود جمع کرد و به زبان آورد

 تسلیم شد

و اعتراف کرد

اعترافی سخت

این واژه ها نبود که از زبان او بیرون می ریخت

این جان و روحش بود که ذره ذره از کالبد او خارج میشد

دیگر نایی برایش باقی نمانده بود

تاب ایستادن نداشت

به زانو افتاد

سر به زیر انداخت

و آهسته آهسته اشکهایی که زندانی قصر چشمانش کرده بود

بر روی خاک سرد زیر پایش رها کرد

تار می دید

شانه هایش تکانهای شدید می خورد

و گوش هایش !

اصوات وحشتناکی می شنید

صدای قهقهه مستانه

خنده های زهر آلود

فریادهایی که نشان از پیروزی رقیبش بود

 

تمام وجودش در حال متلاشی شدن بود

ولی زبان به دهان گزید

و آهسته زیر لب با خود گفت

 

آن که رنگ رخسار به گل و نسرین داد   .....    صبر و آرام تواند به من مسکین داد

 صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم   ......      عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/12/17ساعت 10:49 عصر توسط گل سرخ| نظرات ( ) |


دل سر راهی !

 

همه دلی دیده بودیم

جز این یه رقمشو

گفتم بهش : چرا عجیبت میاد

دلی که صاحب نداشته باشه

یا ولش کرده باشن

چی میگن ؟

نذاشتن سر راه ؟

وقتی بیمار میشه کی بیاد تیمارداریش کنه ؟

وقتی دردش میگیره کی باید مرهم بزاره روش ؟

وقتی اشک غم تو سریر دل می ریزه کی باید بیاد پاکش کنه؟

وقتی تو دلش یه دنیا شادی ریخته میشه برای کی باید بیاد شادیشو تقسیم کنه؟

وقتی اذیتش کردن به آغوش کی پناه ببره و گلایه کنه ؟

کی نوازشش کنه ؟

کی دلداریش بده ؟

کی حامیش باشه ؟

کی ....؟

این دل سرراهی رو کجا میبرن ؟

کجا نگهش میدارن ؟

که مجنون نشه ؟

که خبطی نکنه ؟

که بقیه صاحبدلان از بیدلی اینان گزند و آسیب نبیین ؟

خطرناکن

برای همه

برای من

برای تو

حتی برای خودشون

آخه بی صاحبن

ریشه که ندارن

از هر جایی ممکنه عمل اومده باشن

از زیر بوته

یا از گل اضافه اومده فرشته ها ..

چه میدونم

تو این روزگار غریب هیچ چیز غریب نیست !

باید در بند کشیدشون

باید غل و زنجیرشون کرد

تنها راهش همینه

دل های سر راهی محکوم به حبس هستن

محکوم

محکوم ...

 

 


نوشته شده در جمعه 85/12/4ساعت 1:22 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |