نیمه پنهان گل سرخ
جمعه ها می آیند و می روند هر آدینه حواله می دهند به آدینه دیگر
جمعه ها هم دروغ گو شده اند .......... با گریه گفته بود در آن شب به من کسی تا دل نسوخت ، با تو نگوید سخن کسی در عمق زخم جان من آتش گداختند آتشفشان به یاد ندارد چون من کسی دیری ست در خرابه دل ، مرده است عشق آخر نخواند مرثیه ای ، یک دهن کسی یعقوب اگر به پیرهنی داشت دلخوشی از یوسفم نداد به من پیرهن کسی پاییز بود و لاله در آغوش خاک سرد حاجت نداشت هیچ به غسل و کفن کسی در حفظ آبروی شما غرق بوده ام فریادرس نداشتم از مرد و زن کسی من مرگ را به چشم چشیدم ، در آن غروب جز آفتاب ، داشت دل سوختن کسی ؟ پیر می گفت : در این راه باید همه چی تو بدی چی برات با ارزشتره ؟ گفتم : نمیدونم گفت : چرا برای هر کسی یه چیزی با ارزش هست همون را باید فدا کنی باید به پا بریزی باید نثار کنی بدون هیچ تعلقی بدون هیچ انتظار برگشت پر سودی گفتم : سخته گفت : اره سختیش به همینه گفتم : برام اعتقاداتم خیلی با ارزشه اونها را که نمیشه داد دیگه اگر بدی چیزی ازت نمی مونه که بخای ادامه بدی گفت : نشد همینو باید بدی و مرید داد گفتم : در عوض چی برام می مونه ؟ گفت : درس اول یادت رفت ؟ گفتم : چه درسی ؟ گفت : هر چی دادی نباید انتظار هیچ سودی را داشته باشی پیر گفت : اینجا معامله نمی کنی هر چی هست در طبق اخلاصه فقط برای او برای رضای او همین و السلام گفتم : درسته گفت : خب دیگه چی داری تو چنته ؟ گفتم : هیچی همه چیمو دادم گفت : نه نشد داری باید بدی گفتم : ؟ گفت : تا کجا حاضری پیش بیای گفتم : تا جایی که غرورم نشکنه گفت : پس هنوز ثروت زیادی داری و حاضر نیستی تا اخر راه همراهی کنی گفتم : چرا تا آخرش هستم گفت : پس باید غرورتو هم بدی بدون اینکه اشکی برای از دست دادنش بریزی گفتم : نمیتونم بخدا این دیگه خیلی سخته اگر غرورمو بدم با چه افتخاری جلوی معشوق سر بلند کنم ؟ گفت : درس دوم یادت رفت ؟ گفتم : چه درسی ؟ گفت : اینجا معامله نمی کنی مرشد با بی رحمی تمام غرور مرید را گرفت ومحکم بر زمین کوفت غرور هزار تکه شد و مرشد با حرص زیاد زیر پا تمام تکه هایش را له کرد مرید فقط به تکه های خرد شده نگریست بدون اینکه اشکی از دیدگانش جاری شود گفت : حالت را برای من بگو گفتم : این غرور نبود که له شد من بودم که لگد مال شدم و پیر خنده کمرنگی زد سری به علامت رضایت تکان داد گفت اصل همین است من وجودت هزار تکه شد من تو ، له شده و تو تازه اولین گام را در این راه برداشتی اولین گام و مرید مبهوت به فکر فرو رفت که بعد از اینهمه سختی تازه من اول راهم ؟ تا پایان راه از من چه باقی خواهد ماند و پیر که اندیشه او را خواند نهیب زد درس سوم را فراموش کردی ؟ و مرید در این فکر فرو رفت که درس سوم چه بود ؟؟؟؟!!!! شب بود رفته بودم بازار عاشقی برعکس همه ، این بازار عاشقی شبها رونق بیشتری داره فروشنده و خریدار زیاد داره شروع کردم به نگاه کردن ببینم چیزی چشم گیری می بینم همه فروشنده ها ادعا داشتن جنس عشقشون مرغوبترینه یکی می گفت : عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست دیگری می گفت : مجنونم یکی می گفت : عاشقم سوخته ام وا بگذارید مرا یکی می گفت : آشفته ام خلاصه که هرکه در این دایره بود حرفی برای گفتن داشت اونم چه حرفای قشنگ و وسوسه کننده ای یه دوری تو بازار زدم خیلی ها از همون اول که می دیدی معلوم بود اینکاره نیستن خیلی ها هم معلوم بود دارن ادا در میارن خیلی ها هم مشخص بود جنس عشقشون پسته خیلی ها ... اما اون هایی که صداشون گوش فلک رو پر کرده بود کلی برای خودشون ارزش و اعتبار پیدا کرده بودن خیلی ها می شناختنشون خیلی ها رو اسشمون قسم می خوردن به اونا هم سر زدم ولی .... عجب بازار مکاره ای ! عجب سیاه بازاری ! عجب مدعیانی ! عجب سوادگرانی ! .... تو بازار عاشقی هیچ کس جنس مرغوب نداشت آخه عشق خریدنی نیست که دادنیه موهبتیه که خدا به به هرکسی نمیده ولی امان از این مدعیان عاشق پیشه انسان نما که از متاع عشق هم نگذشتن و اونو آوردن تو بازار عاشقی امان امان . . . با مدعی می گویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بماند در درد خود پرستی
اتوبوس همچنان به راه خود ادامه میداد راه که نه بیراهه خیلی فاصله داشت از راه مستقیم هوا گرم بود و مسافران مثل همیشه کلافه بودند آماده بهانه گیری و ایراد گرفتن هرکس مشغول خودش بود و بعضی ها همش غر می زدند آخه اونا همشون یه صفت مشترک داشتند همه فکر خودشون بودند هر کس سر مقصد خودش که می رسید فریاد می زد آهای راننده نگه دار پیاده می شم و بدون اینکه خسته نباشید بگن و تشکر کنند از اون فضای خفقان اور پیاده می شدند و راه خودشونو می گرفتن و می رفتن درسته که هیچ کدوم صفت قدر شناسی نداشتند و شاید اصلا نمی دونستند چیه ولی باز هم تو یه چی دیگه مشترک بودند همشون توقع داشتند راننده توقع داشت بهش بگن دستت درد نکنه ولی نمیدونست اینو به یه شکل دیگه هم میشه خواست بدون اینکه معنی توقع رو بده خلاصه تو این اتوبوس همه چی در هم برهم بود آخه مسافراش هم مسافرای عادی نبودند راهشون هم یه راه درست نبود مقصد شون هم نمی دونم شاید نا کجا آباد اصلا اینا برای چی سفر می کردند ؟ الله اعلم مسافرا اسمای زیاید و رنگارنگی داشتند یکی نفرت یکی حماقت یکی حسادت یکی خودخواهی یکی سنگدلی یکی خیانت یکی زشتی یکی غرور یکی .. همه تو حال خودشون بودن که یه دفه یکی داد زد آهای سه راه لجاجت پیادم می شم نگه دار راننده حرصش گرفت و خواست لج کنه پاشو گذاشت رو گاز و تندتر کرد مسافر فریاد زد آهای با توام مگه نمی گم نگه دار؟ راننده سرعتشو بیشتر کرد مسافر اومد جلو یقه رانند رو گرفت نگه میداری یا اینکه ؟ راننده گفت یا اینکه چی ؟ یه دفعه مسافر انگار تازه به هوش اومده باشه یقه راننده رو ول کرد و گفت هیچی سریعتر برو از اینجا رد شو راننده دوباره لجش در اومد پاشو محکم کوبوند رو ترمز مسافرا همه از شدت ترمز به صندلی ها برخود کردند بعد از تکون محکمی سر جاشون میخکوب شدند مسافر لجوج پوزخند شیطانی زد و بعد در دلش قاه قاه خندید چمدون سنگینشو برداشت وبدون اینکه چیزی بگه از اتوبوس پیاده شد سه راه لجاجت بود هیچ کس نبود جاده ساکت و خلوت انگار که نه انگار اونجا موجود زند ه ای وجود داره خواست از راهی که جلوی پاش بود صاف و هموار بود بره ولی لج کرد و راه سخت رو انتخاب کرد چمدونش هم سنگین سنگین بود آخه حاصل سالها زحمتش بود خیلی چیزا توش داشت تنهایی افسوس غربت سختی و ... خیلی چیزای دیگه که نمیدونم کدومش بدرد ش می خورد ولی خب اینطوری بود دیگه دل خوش بود به همینا راه افتاد تا راه پر از سنگلاخ رو طی کنه نمیدونم چرا حتی برای یه بار هم که شده با راه کج لج نکرد تا از حرصش حداقل راه صاف رو انتخاب کنه ؟! نمیدونم و این داستان ادامه داره ....