سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیمه پنهان گل سرخ

 روزها ثانیه ها را می شمارد
و شبها چشمش به نقطه ای خیره می ماند
اشک از دیدگانش جاری می شد
و بی آنکه خود بخواهد هق هق همیشگی اش بلند می شد
و نمی دانست در چه افکارو خیالاتی سیر می کرد که به خواب فرو می رفت
نمی دانست چه آرزویی کند
نمی خواست دلی را بشکند
نمی توانست برای مهربانی قدمی بردارد
کم کم به ستوه آمد
از معشوقش خواست که گله کند
ولی زبان بر دهان نمی چرخید
او و آزردن محبوب ؟!
ولی خوب می دانست که ناخواسته بارها دلش را به درد آورده بود
صدایش کرد و به یاری خواست
ولی معشوق کجا و عاشق مجنون کجا !!!!
یاد ایام  کرد
یاد شبی که پریشان و حیران
خسته از قیل و قال ها ،
بغض کرده از فریاد زدن ها ،
دل گرفته از نامردمی ها ،
دل شکسته از یاری که به حالش نظر نکرد
 در تنهایی خود خلوت کرده بود
که عزیزی قصه ای برایش گفته بود
شاید برای تسلی دل غمدیده اش
شاید برای انجام وظیفه اش
شاید هم برای ...

تا آن شب هیچ کس برایش قصه نگفته بود
قصه آشنایی بود
آدمای قصه را می فهمید
او گفت و گفت
و عاشق مجنون رااشک مجالش نمیداد
شاید می گریست براضلاع مثلث قصه
شایدم بر بیچارگی و غربت و دورافتادگی خودش
 گوش دل سپرده بود سپیده صبح را ندید
 تا اینکه قصه گو لب فرو بست و با علامت سوالی بزرگتر از همیشه خاموش شد
باز هم مات و مبهوت باقی ماند
قصه هر چه بود شور را در دلش ریخته بود
هر چه بود نشانه راهش شده بود
داستان نیمه کاره رها شد
و هنوز کلاغ قصه به خانه اش نرسیده ...

قصه ی غلام  ، فرزانه ، عاشق پنهان
قصه جلال فرزانه
قصه جمال عاشق پنهان
و غلام دل سپرده پیغام رسان

شبهای زیادی است که لالایی شبهایش و زمزمه روزهایش شده
 و هنوز عاشق مجنون در این اندیشه است که آیا غلام می تواند ؟؟؟

 


نوشته شده در یکشنبه 85/10/24ساعت 2:59 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |

 

گاهی هجرت سرآغاز رستگاریست


نوشته شده در یکشنبه 85/10/24ساعت 2:57 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |