سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیمه پنهان گل سرخ

  

وقتی یادم می افتد

انگار دانه های غم به قلبم می پاشند

آن وقت است که دانه های اشک سرازیر می شوند و

دل یکدانه ام آه سر می دهد

آنجا که بودم دلم جای دیگری بود

نمیدانم کجا

خودم هم پیدایش نکردم

گم که بودم، گم تر شدم

زبانم بی زبان ماند

و صدایم صامت

نه حاجتی بر ذهنم آمد

و نه خواسته ای

درست مثل لیله الرغائب سالهای عمرم!

ولی درد دل زیاد داشتم

شکایت بر میخانه بردم

اول از همه

از خودم

شاکی و دادخواه!

از ظلمی که خودم بر خودم کردم "ظلمت نفسی"

از حماقتهایی که در طول این سالها از من سرزد

و حتی جمع کردن این دانه دانه علم، بر جهلم غالب نشد

از احساس، از عشق، از دل، از همه اینها شکایت کردم

از احساسی که بیجا خرج شد

از عشقی که بی اجازه از اندرون جهید

و از دلی که بی مهابا دل داد یا بهتر بگویم،

جان داد!!!

گله هم کردم

از آنهایی که عشق را معطل نگه داشتند و

هدر دادند و

به سخره گرفتند و

به یغما بردند...

و حالا هرعشقی حتی راستین

چون چوپانی دروغگو

هیچ سر و صدا و غوغایی ندارد

نه قصاص خواستم و نه مجازات

تنها فقط گفتم تا بدانند

هنوز هم که هنوز است دلم پر از حسرت می شود

وقتی یک فنجان عشق تعارف می شود و

نمی توانم بر دارم

وقتی یک دنیا محبت وعشق ابراز می شود و

نمی توانم پاسخگو باشم

وقتی سرتا پا شور و عشق می شوند و

نمی توانم همراهی کنم

و همه اینها بر می گردد به " ظلمت نفسی" اول دادنامه

وقتی همه اینها را بی صدا فریاد زدم

تازه فهمیدم چه می خواهم

زبانم به تکلم افتاد و صدایم ناطق شد

سر بلند کردم و نگاهم را به پرده سیاه دوختم

دستانم را بالا آوردم

از صاحب میخانه خواستم

خواستم یک پیمانه عشق در دستانم بگذارد

وآنقدر این پیمانه پر باشد

که سر ریز شود

و سر کشم 

و سر مست گردم....

 


نوشته شده در سه شنبه 88/4/2ساعت 9:5 عصر توسط گل سرخ| نظرات ( ) |