سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیمه پنهان گل سرخ

  

چرخی زده شد

دوری به دور گردون

و

پیدایش !

سالهاست این نقطه را به تنهایی آغاز میکند

شاید ربع قرن

شایدم بیشتر

حس میکند بیشتر از قرنهاست که گرد خویش می گردد

ولی هنوز به پایان نرسیده است

دور باطل !

نگاهی به آغازین های گذشته انداخت

همیشه

وقتی به این شروع های دوباره میرسید

تنها بود

یا در اتاقکی تاریک وسرد

یا در زیر آسمانی بی ستاره

و یا ....

خاطره شفافی نداشت

نه  همدردی که شادباش گویدش

و نه حتی رهگذری که از روی خستگی راه

نگاهی بر کلبه فقیرانه اش اندازد تا میزبانی اش را کند

آخر کدام عاقل دیوانه ای حاضر بود بر سرچنین سفره ی شاهانه ای بنشیند !

سفره ای که هفت سینش

سکوت

سردی

سرشک

سراب

سرگردانی

سرمستی

و

سرخی

بود

شاید تقدیر او چنین رقم خورده

شاید همنشین او همین تنهاییست

جفت دنیا و آخرتش !

بی اختیار به یاد شازده کوچولو افتاد

راستی !

الان کجاست ؟

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/1/1ساعت 5:14 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |

 

خندید

خنده تلخ

از روی تمسخر

یا از روی نیشخند

معلوم نبود

ولی معنایش هر چه بود

خوب می فهمید

که بار دیگر شکست خورده و جا مانده

این خنده از همان لبخندهایی بود که وقتی به پیروزی می رسید بر صورتش  می نشست

می پنداشت که ورق برگشته

این بار برنده است

تصور میکرد با او همراه شده و دیگر بد قلقی نمیکند

ولی بازهم اشتباه

این دو دشمن همیشگی هم بودند

هیچ وقت بینشان صلح برقرار نمیشد

این آتش بس های کوتاه مدت هم سیاست همیشگی اش بود

او خیلی ساده وخالصانه هر بار دوستی شان را آغاز می کرد

گمان می برد دوست زیر پای دوست را خالی نمیکند

ولی دریغ که باز هم اشتباه

خیلی راحت همه را فریب می داد

آنقدر طنازی و عشوه گری میکرد

که هر کس دیگرجای او بود فکر میکرد تنها و تنها فقط برای او دلبری میکند

لبخندش هراسناک بود

وقتی او این چهره کریه اش را نشانش می داد

ترس تمام وجودش را فرا می گرفت

همانقدر که خوب و مهربان بود و با او مدارای ظاهری میکرد

به همان اندازه بلکه بیشتر

وقت انتقام بی رحم و سنگدل می شد

هیچ چیز جلوی نظرش را نمیگرفت

مانند گردبادی می آمد و همه چیز را نابود می کرد

هر چه سر راهش بود با خود به هوا می برد

باد هوا !

دزدانه باز نگاهی به نیم رخش انداخت

چه می گذشت در این صورت سرد و بی روح  ؟!

حتما در اندیشه این بود که چگونه نهایت لذت را از این فتح پرشکوه ببرد .!

خدا خودش رحم کند

چشمانش برق دلهره آوری زد

از این برق هم همیشه وحشت داشت

می دانست که وقت اعتراف است

باید تا قبل از اینکه جری تری شود

اقرار میکرد

اگر خشمگین میشد

خدا می داند چه خوابها که نمیدید

صدای خرد شدن استخوانهایش را می شنید

دستانش را مشت کرد

دندانهایش را برهم فشرد

چشمانش را بست

و بعد تمام قوا ونیرویی که برایش باقی مانده بود

در خود جمع کرد و به زبان آورد

 تسلیم شد

و اعتراف کرد

اعترافی سخت

این واژه ها نبود که از زبان او بیرون می ریخت

این جان و روحش بود که ذره ذره از کالبد او خارج میشد

دیگر نایی برایش باقی نمانده بود

تاب ایستادن نداشت

به زانو افتاد

سر به زیر انداخت

و آهسته آهسته اشکهایی که زندانی قصر چشمانش کرده بود

بر روی خاک سرد زیر پایش رها کرد

تار می دید

شانه هایش تکانهای شدید می خورد

و گوش هایش !

اصوات وحشتناکی می شنید

صدای قهقهه مستانه

خنده های زهر آلود

فریادهایی که نشان از پیروزی رقیبش بود

 

تمام وجودش در حال متلاشی شدن بود

ولی زبان به دهان گزید

و آهسته زیر لب با خود گفت

 

آن که رنگ رخسار به گل و نسرین داد   .....    صبر و آرام تواند به من مسکین داد

 صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم   ......      عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/12/17ساعت 10:49 عصر توسط گل سرخ| نظرات ( ) |


دل سر راهی !

 

همه دلی دیده بودیم

جز این یه رقمشو

گفتم بهش : چرا عجیبت میاد

دلی که صاحب نداشته باشه

یا ولش کرده باشن

چی میگن ؟

نذاشتن سر راه ؟

وقتی بیمار میشه کی بیاد تیمارداریش کنه ؟

وقتی دردش میگیره کی باید مرهم بزاره روش ؟

وقتی اشک غم تو سریر دل می ریزه کی باید بیاد پاکش کنه؟

وقتی تو دلش یه دنیا شادی ریخته میشه برای کی باید بیاد شادیشو تقسیم کنه؟

وقتی اذیتش کردن به آغوش کی پناه ببره و گلایه کنه ؟

کی نوازشش کنه ؟

کی دلداریش بده ؟

کی حامیش باشه ؟

کی ....؟

این دل سرراهی رو کجا میبرن ؟

کجا نگهش میدارن ؟

که مجنون نشه ؟

که خبطی نکنه ؟

که بقیه صاحبدلان از بیدلی اینان گزند و آسیب نبیین ؟

خطرناکن

برای همه

برای من

برای تو

حتی برای خودشون

آخه بی صاحبن

ریشه که ندارن

از هر جایی ممکنه عمل اومده باشن

از زیر بوته

یا از گل اضافه اومده فرشته ها ..

چه میدونم

تو این روزگار غریب هیچ چیز غریب نیست !

باید در بند کشیدشون

باید غل و زنجیرشون کرد

تنها راهش همینه

دل های سر راهی محکوم به حبس هستن

محکوم

محکوم ...

 

 


نوشته شده در جمعه 85/12/4ساعت 1:22 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |

 

  

 

می روم از شهر شما می سپارم به خدا

تو بگو باز چه کردی با این دل من

میخوانم زیر لبم باز سخن

تو بگو باز چه کردی با این دل من ؟

دل من سنگ نبود

دل من سخت نبود

می سپردم به شما

می سرودم با سوز

می نواختم با ساز

می نشستم پای صحبت دلهاتان

می گریستم باعشق برغم هاتان

صبر می کردم برخم ابروهاتان

می گذشت ایامی

روزی ، ماهی ، سا لی

من زخویش دور می گشتم

اصل بودن را فراموش میکردم

گاهی در پستوی نهان خانه دل

آه و سوز غریبی می آمد

هن هن دم خسته ای می آمد

ولی آن سنگ به دل

نه آهی

نه نگاهی

نه اعتنایی

هیچ نکرد

وعده فرداها

وعده خواهم آمد میداد

کم کمک ناله آن بیچاره سرد شد

شبی آمد که شمع جانش آب شد

بویی می آمد

بویی از جنس زمین

بویی از خاک

بویی از غم

بویی از حزن

آنکه بر پیشانی خود مهر خوبان زده بود

باز بگشت

به سرا پرده دل

باز نمود

قفس آن سنگدل

چه بدید ؟

جسدی پربو بود

جسدی نیم سوخته

جسدی بوی تعفن داده

در همین نزدیکی

در درون قفس سینه خود

مرده ای یافته بود

که نه آبی ، نه سدری ، نه کافوری

هیچ نداشت

هیچ نداشت که بشوید با آن

رنج این رنجور را

غم این مغموم را

اوکه با طپشش همدلی دلها میکرد

او که با نفسش غم را صید میکرد

جان بی جان خود از یاد ببرد

گوهریک دانه خود تاراج بداد

آری او خوش انصاف نبود

از برای دل خود یار نبود

آه افسوس سر داد

چشم گریان نم داد

در زندان بازگزارد

محواسرارسماوات بشد

این چه سری است که برای عشقبازی او

طوطی دل را، فدا باید کرد ؟

این چه سری است که برای محرم شدن این حرمش

جامه جان که نه ، جان جان رها باید کرد ؟

این چه سری است ؟

ماتمی گرم ، تن یخ زده اش را هستی داد

چشم دوخته بود به سرمایه خویش

ناگاه بدید

دیوانه ای از قفس پرید

 

 


نوشته شده در یکشنبه 85/11/22ساعت 2:24 صبح توسط گل سرخ| نظرات ( ) |



کاش بودی

اگر تو بودی شاید قدری سبکتر می گریستم

اگر تو بودی بهتر می اندیشیدم

اگر تو بودی دیگر اینهمه دغدغه و ناآرامی وجودم را آزار نمیداد

دلم گرفته

ولی بی انصافی است

بی انصافی است که تو باشی این گوشه کنارها و من این همه در حسرت بمانم

بی انصافی است دنبال چاره باشم و تو باشی و من بیچاره باشم

دور از کرم است

باور ندارم

تو هستی

اینجا در قلبم ، در وجودم

پس چرا اینهمه تردید ؟

به یاری خواستم تو را

اگر چه هیچ وقت به ندای یاریت پاسخ درستی ندادم

ولی کجا که تو با من یکسان باشی

تو در عرش و من در فرش

تو قلب هستی ، هستی 

من ذره ای کوچک دراین هستی

چگونه می توان دریا را با قطره ای همسان کرد ؟

چگونه می توان آنچه را که دریا به این هستی می دهد با آنچه که قطره در این هستی جا می گیرد برابر دانست ؟

من به ناتوانی و عجزم بارها اقرار کردم

به حقارتم

به کوچیکم

آیا باز حرجی بر من هست یا نیست ؟

نمیدانم

برزخ عجیبی است

شیرین است و دوست داشتنی

باز همه چشمه ای از زیبایی های هستی اوست

ولی عجیب آن که حتی تاب ماندن در این برزخ را هم ندارم

اینجا هم قراری نیست

می خواهم زودتر بگذرم

بروم

کجا ؟ نمیدانم

چرا می دانم

این بار می دانم

باید رفت

راه پیمودنی را باید پیمود

می خواهم از او سر شار باشم

ولی این بار تنها ؟

نه

نمیتوانم

تنهایی نمی خواهم

چه خوب گفت آن گوینده ای که " در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است .

 چه رنجی است لذتها را تنها بردن

و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن !! "

حال غریبی است

دست یاری به سوی تو دراز می کنم از تو کمک می گیرم برای رسیدن به او

رسیدن به کمال مطلقش

آیا می توانم ؟ آیا او این شایستگی را در من وجودم به امانت گذاشته ؟ نمیدانم . هیچ نمیدانم

می خواهم دستم را بگیری

خوش انصاف ! در همین نزدیکی ها هستی

شایدم همسایه من

در کیش تو حاشا که همسایه از حال همسایه بی خبر باشد

کمکم کن

کمک کن تا من هم بتوانم برای آن مهمانی بزرگ قدری خوشه چینی کنم

آذینی ببندم

آب و جارویی کنم

مهمانی دعوت کنم

اسپندی دود کنم ...

کمک کن

کمک کن تا بتوانم آبروداری کنم

کمک کن تا

بتوانیم آبروداری کنیم 

 


نوشته شده در سه شنبه 85/11/3ساعت 7:27 عصر توسط گل سرخ| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >