نیمه پنهان گل سرخ
و ستاره می ریزد از چشمانی که با تو آشناست و تو پر نورتر و زیبا تر می شوی می ترسم چشمت زنند همین چشمان پرستاره! بر دل می نشینی و افسون می کنی تو را در تمام دنیا هم سنگی نیست
گاه از ندیدنت چنان دل به تنگ می آید که وصفی برایش سراغ ندارم چونان کوهی که آتش سرخ بیرون می ریزد رامشگری می کنی و صبر را بی قرار تر آیه آیه تو را می بویم ای فخر هستی من !!! قسم به اشک که روان است زدیده ام تنگ می شوم از این زندگی های بی ثمر قسم به شرم که خجالت زده ام از او سرخ می شوم از این مردهای بی جگر قسم به راز که نهفته مانده در دلم لال می شوم از این فاش گویی های بی اثر قسم به ناز که ناز دانه ام تویی خسته می شوم از این نازهای بی گهر قسم به عشق که سامان دلم شده آوار می شوم از این زلزال های بی خبر قسم به انتظار که میشمارم تمامی اش بی تاب می شوم از این شبهای بی سحر "قسم به غم که پابند غم توام" غمگین می شوم از این ایمان های بی هنر خاک سرده سردتر از دل آدمها این را خیلی خوب میشود فهمید وقتی خاک رو پیکر عزیزی بریزند میشود فهمید مرگ چقدر واقعی و حقیقی ست و چقدر با این شکل رمانتیکی که در ذهن داریم فرق می کند تقدیم جان به فرشته مقرب کشیدن پارچه سفید رو صورت بر روی دست ها بردن لا اله الا الله خواندن روی سنگ غسالخانه شستن هفت قدم دنبال دویدن نهایتا به جای سپردن به خدا به خاک سپردن لحظه به لحظه اش واقعی است و حقیقتی تلخ وقتی این تلنگر را خوردم دروغ چرا از مرگ خیلی ترسیدم هنوزم می ترسم فکر می کنم آنقدرها هم مرگ فانتزی نیست یک زمانی ادعایی بود بر نهراسیدن ولی .... شاید زیادی آلوده شدم شایدم خیلی!! دیدن چهره کسی که رخ بر خاک میکشد همیشه جز کنجکاوی هایم بوده به گمانم این دیدار آخر خیلی حرفها برای گفتن دارد اگر خوب نگاه کنی خیلی چیزها دستگیرت می شود اینکه سخت دل کنده یا آسان اینکه راحت شده یا ناراحت! اینکه بدرقه کننده هایش منافقند یا موافق! اینکه استقبال خوبی در انتظارش هست یا بدا به حالش! و بسیار بسیار ظرایف دیگر ... یاد مادربزرگی که خیلی وقت پیش کوچ کرد، می افتم چه صورت خوشگلی پیدا کرده بود وقتی رفت چقدر قشنگ حرف می زد همیشه زیر لب زمزمه می کرد: " دلم در می زنه در وا نمی شه کلیدش گم شده پیدا نمی شه کلیدش گم شده در شهر شیراز کجا پیدا کنم اوستا کلید ساز کلیدش نقره و بندش طلا بود ندانستم که اینقدر بی وفا بود " و چه معصومانه اشک گوشه چشمانش را پاک می کرد و به جای خالی همدمش می نگریست هشدار! بار سفر آمده باشد دست خالی باشی کسی باری برای تو نمی فرستد حتی اگر چند جین دوست و خویشاوند داشته باشی و به آنها بنازی! آدمها اینقدر سردند که حتی طلب یک فنجان چای داغ هم درخواست احمقانه ای است ای انسان! این تو هستی تنها در برابر پروردگارت " و لا تزرو وازره وزراخری "* ---------- * انعام آیه 164- هیچکس بار گناهان دیگری را بردوش نخواهد گرفت دل نوشته ای وقتی نیست چه بنویسم؟ حتی نوشتن هم دل می خواهد! همه چیز زیادی خوب است ولی مشکوک! یا آرامش قبل از طوفان است یا بعد از طوفان! یا استدارج یا "مع العسریسری" کدام؟ نمی دانم این نیمه پنهان هم حوصله را دیگر ربوده مگر عمر گل چقدر است؟!! گاهی می اندیشم با این حق الناس ها چه کنم؟ رهگذران می آیند و نگاهی و گذری و احتمالا توقفی وقتی هدر رفته و دستی خالی و برگشتی بی تامل آخرش کجاست؟ هیچستان! این دگمه های بی جان یاری ام نمی کنند گویی اینها هم خسته شده اند از دوستی با انگشتان زمختی که بی هدف و رها بر سرشان فرود می آید اگر گوش تیز کنم صدای ناله شان را می شنوم با خود می گویم برای همین ها هم فردا باید جواب پس بدهم اگر بپرسند مالت را در چه راهی خرج کرده ای!! در نظرم این اشیا بی جان اطرافم همه جاندارند قرآن روی میز گل مریمی که اتاق را پر می کند از بوی مستی تصویری از آقا که دست بر سینه در کهف الشهدا ایستاده و چقدر دلم می خواهد بدانم معنی این نگاهش چیست غزلی از امام که با خوشنویسی زیبا زیر شیشه میز خودنمایی می کند پنجره ای که روبه روست و بسته برگه های تقویم گذشته ای که همیشه جلوی چشمان است و ساعتی که گریز لحظه ها را یاد آوری ام می کند گاهی با همه اینها حرف می زنم به قرآن می گویم پشت و پناهمان باش گل مریم تداعی عشق پاکی است که خدا را حافظش می دانم زیر لب فدای این سید خراسانی می روم غزل امام را زمزمه می کنم ... از دست تو در پیش که فریاد برم..... از پشت این پنجره طلوع را بارها دیده ام و به خورشید بارها سلام داده ام به این سالنامه منقضی که نگاه می اندازم می بینم چقدر روزهای مهم کم داشته ام! هیچ وقت روزنگاری را دوست نداشته ام با این ساعت دوشخصیتی هم همیشه سر لج و دعوا دارم آنجایی که می خواهم عجول باشد انگار در سه من عسل افتاده وقتی باید کند و تنبل باشد یک نفس دور خود می چرخد و تاریکی و سکوت این اتاق همیشه سرد که شبها، آنقدر حرفهای بی سرو ته ام را می شنود تا بالاخره اذن ورود به عالم خواب را عنایتم می کند! می بینی، همه چیز خوب است و مشکوک! یا آرامش قبل از طوفان است با بعد از آن.... ستاره ها عاشقند
-- و کاش نشانی داشت تا تمام و کمال پاسخش می گفتم!!--
می گویند از بالا به همه چیز می نگری
این مرا به فکر می اندازد
مدتی است معنی خیلی چیزها را نمی فهمم
قبول دارم به همه چیز آرمانی می اندیشم
آنچنان که بزرگان گفته اند، می خواهم
ولی باد سرخ همه آرمانها را با خود می برد!
باید چند پله پایین تر آمد
وگرنه این باد آرمان که هیچ، جانت را هم می برد
چقدر ما آدمها غریبیم
شاید بیشتر از دو بهار است این ماتم کده را علم کرده ام
آنقدر رهگذر از کنارش عبور کرده که چرتکه کنج، حسابش را نگاه می دارد
ولی حتی برای یک بار هم که شده حسرت بر دلم ماند تا بدانم کدام رهگذر برای کدام دل می نویسد؟!
در این سالها چه راهی رفته این گل سرخ
گل سرخ دو بهار پیشین کجا و گل سرخ این بهار در راه کجا؟!
چقدر دلم برای معصومیت از دست رفته تنگ است
و برای دلی که بدنبال عشق بود...
این حرفها دیگر نخ نما شده
نه خود چیزی از آن می فهمیم
نه جماعت خواننده..
هیچ نمانده..
آنقدر سرگرم سامان دادن به این جسم هستیم
که پاک یادمان رفت زمانی مثل بودیم در دیوانگی!
اغنیا یک به یک فاصله می گیرند و غربا در لاک خود بیشتر فرو می روند
چه زمانه پر دودی...
روزها چقدر سنگین
و شبها چقدر آرام است
چندی پیش قصدم بر این بود که از عدل بنویسم
ولی آنقدر دلم از بی عدالتی گرفته بود که سنگینی ظلمش قلم را یارای نوشتن نبود
اما عدل خدا بی چون چرا برقرار است
از صفت عدل الله وحشتی بی کران دارم
و امان از روزی که بخواهد با عدلش مرا جزا دهد
چه خدای خشمگینی خواهد بود در آن محکمه...
گمان می کنم در این اوضاع هیچ چیز چون سکوت راه گشا نیست
و صد البته این سکوت خود صبری مضاعف می خواهد
صبری به وسعت انتظار...