نیمه پنهان گل سرخ
یک لطیفه یک روایت، یک داستان خوب شاید هم افسانه، تمنای امروز ماست آنقدر پر از این نیازهای کاذب هستیم که یادمان می رود گاهی هم دلمان میخواهد لحظه ها را متوقف کنیم خاطره ها را نبش کنیم قصه ها را صحافی کنیم و آنقدر دوباره خوانی کنیم که هیچ گفته ای ناگفته نماند در پیچش روزگار و تلخی دوران و سردی عصر تنها، یک گریز به داستانی خوب در یک گذشته نه چندان دور آنقدر گرم و شیرین خواهد بود که مدتها تو را ایستاده و امیدوار نگه خواهد داشت امیدوار به تکرار تکرار افسانه خوبان! اگر اینکه میگویند، تاریخ تکرار می شود، حق باشد حق من، یعنی حق ما خواهد بود قبل از ورق خوردن برگی دیگر از تاریخ زندگی قصه های هزار و یک شب بازخوانی شود! به او گفته بودند چشمان معصومی داری مواظبشان باش و او ریزریز خندیده بود حالا بعد از این همه وقت معنی آن حرف صادق را می فهمید و عجب هم نگاهداری کرده بود از این معصومیت از دست رفته! اگر دادگاهی باشد، انصافا باید محکوم شود، محکوم به خیانت در امانت! خیانت کرده بود در امانتداری از معصومیت دیدگان سیاه و ریز؛ مانند خنده هایش !! آن چشمان سیاه، نه نوری می بینید نه امتداد نوری گویی پرده ای سیاه بر افق نگاهش سایه افکنده و حتی همین دم دست، و یک قدم جلوتر را با لرز گام بر میدارد نه نگاهش نفوذی در دلها دارد و نه صدایش امیدی بر جانها و نه حتی درکی از دردهای درد داران! تو بگو، چشم ناپاک محرم دلها می شود؟! بر سر سفره دل، خسته دلان راه می یابد؟ اصلا عشق اعتنایی به چشم ناپاک می کند؟ چشم آلوده کجا دیدن دلدار کجا؟!!! انصافا بی انصافی کرده بود در برابر این همه معصومیت و نجابت... و حاصل این بی انصافی و خیانت، تنهایی است درد بی درمانی که تا همیشه همراه وجود خائنش خواهد بود.... یوم الحسرت را شنیده ای؟ من همانم! این روزها عجیب دلتنگم دلتنگ روزهای زیبایی که تا چشمانم را می بندم مانند قطاری از ریل نگاهم می گذرد و من حسرت وار برای تک تک پنجره هایی که خودم را از پشت آن می بینم دست تکان میدهم و من با بغض فروخورده و اشک جمع شده دیوانه وار به دنبال این قطار می دوم و حسرت یک لحظه توقف این قطارخالی از سرنشین را دارم! می بینی نازنین همه واژه هایم در حسرت غوطه ورند! این روزها تا کلمه ای می شنوم تا نقشی می بینم تا دست نوشته ای می خوانم با همه آن روزهای زیبا همزادپنداری می کنم و حسرت تکرار آن حال خوب تمام وجودم را مچاله می کند چقدر خوب است حال آدم خوب باشد! نازنین! حالم بد است.... مدتها گذشته است نه من لب می گشایم و نه تو تو پا پیش می گذاری و من همچنان در اندوه خود جا مانده ام هنوزم خاطرات را به خاطره سازی ترجیح می دهم انبوهی از دلمردگی ها چون موریانه های ریز وجودم را ذره ذره می تراشند دلم میخواهد حضورم چون ماه شب چهارده کامل و تمام باشد ولی عقل همچنان هلال بی جانم را تمنا دارد میدانم کجا ایستاده ام ولی نمیدانم قدم در کدامین راه بگذارم و بازهمان قصه کهنه عقل و عشق!!! آنقدر خسته ام که همت غبارروبی این غمکده را هم ندارم نه همتی از من مضاعف شد و نه کاری اما اعتراف می کنم دلتنگ این ماتمکده شدم با همه تلخی و سردی برای من روزنه ای از نور است نوری که شاید روزی آنقدر وسعت یابد که چشمان بسته مرا به روشنی، به عشق، به زیبایی باز کند آمین! خبر اینکه.... دیگر نه آوای عشقی ناب به گوش می رسد و نه چشم اندازی از خوشبختی در نگاه... باران پر از گریه است و ابر پر از بغض نسلها ناخلفند و نیاکان مرده های سرد همسفران خسته و دوستان پر تزویر و مست دلخوشی، آرزوی شبهای قدر شده و حاجت زائران یک سکه ریا بیشتر از دیگری اذان ها از آن نیست از دیگری ست و حماسه ها به افسانه ها* ختم می شود! درد و غزل هم آغوش یکدگر زن و مرد در مغربترین و مشرقی ترین حد در این هیاهو همه به دنبال محبت می گردند کمبود و عقده و نداری گریبان ذره ها را گرفته گریبان زمین بایر که محتاج یک نم باران است و فرزندی که محتاج چشمان نگران است و مسافری که محتاج رفیق تمام راه است و دوستی که محتاج صداقت ایمان است در این وان افزا حیران زده ای را دیده ای که به دنبال لاله واژگونی باشد تا محبتش کند؟ تا آتش وجودش را گرما بخش سردی نگاهش کند؟ این نجابت است که در تنگنا افتاده به دیوار شیشه ای چنگ می اندازد و خراش انگشتان ردپای خون را بر تنگ بلور جا می گذارد آب اگر جاری نشود می گندد محبت پاشیده نشده هم، بیات می شود پر از کپک هستند جانداران این عصر عقیق هایشان تقلبی و بی بخارند تمناهایشان از روی تجاهل و بی کاری و من نیز در این باتلاق با هر دست و پا زدنی فرو تر و فروتر و فروتر می روم... --------------- *. جومونگ . این آخرین پست وبلاگ بود. هر چه بود تمام شد... علی علی