نیمه پنهان گل سرخ
گاهی دلم از همه می گیرد ... حتی از خوبان ! شاید من اشتباه می کنم شاید من اینقدر مهجور افتاده ام که خوبان را نمی فهمم ! راستی ، چرا اینقدر تفاوت ؟ مگر غیر از این است همه از یک آب و گلیم ؟ مگر غیر از این است که در وجود همه ما یک روح واحد دمیده شده ؟ مگر غیر از این است که ما همه فرزندان یک مادر و پدر هستیم ؟ چرا به اندازه وسعت زمین از غرب تا شرق ، در همین نزدیکی ، فرسنگها فاصله می بینیم ؟ چرا تمرین نمی کنیم که دوست شویم ، دوست بداریم و دوست داشته شویم ؟ اصلا مگر تمرین می خواهد ؟ نعوذ بالله مگر خدا در آفرینشش ضعف داشته که ما باید تقویت و ممارست کنیم ؟ گاهی دلم از همه می گیرد... آنقدر که حتی بر دل گرفته ام نمی گذرد که دعایی کنم دعا برای چه ؟ دعا کنم که خدا یا آن محبتی که به ما ارزانی داشتی که به دلهای یکدیگر قرض دهیم ؛ آن دوست داشتنی که به ما عطا کردی که مهربان یکدیگر باشیم ؛ آن عشقی که نثار ما کردی که عاشق سیرتهای یکدیگرشویم ؛ و ما ناشکران روزگار بی حساب و بی رویه خرجش کردیم ، دوباره به ما بده ؟ افسوس که اسراف کردیم محبت را صرف لهب و لعب کردیم دوستدار ، مرکب و مامن ومخزن گشتیم عاشق جمال و وصال وخیال شدیم با همه اینها آیا باز هم دل گرفته ام رغبت می کند که دعایی کنم ؟ غیر از این است که هر چه بر سر ما می آید همان است که خود می آوریم ؟ ظلمت نفسی ... خدای مهربانی دارم مهربانانه می گذرد از کفرگویی هایم مهربانانه نوازشم می کند مهربانانه نگاهم می کند مهربانانه با من سخن می گوید که : تو دعایت را کن واز عمق وجودت بگو: " ان ربی لسمیع الدعاء " دلگیر نباش من خدای تو برای همیشه خواهم بود « والله رئوف بالعباد »