نیمه پنهان گل سرخ
کاش بودی اگر تو بودی شاید قدری سبکتر می گریستم اگر تو بودی بهتر می اندیشیدم اگر تو بودی دیگر اینهمه دغدغه و ناآرامی وجودم را آزار نمیداد دلم گرفته ولی بی انصافی است بی انصافی است که تو باشی این گوشه کنارها و من این همه در حسرت بمانم بی انصافی است دنبال چاره باشم و تو باشی و من بیچاره باشم دور از کرم است باور ندارم تو هستی اینجا در قلبم ، در وجودم پس چرا اینهمه تردید ؟ به یاری خواستم تو را اگر چه هیچ وقت به ندای یاریت پاسخ درستی ندادم ولی کجا که تو با من یکسان باشی تو در عرش و من در فرش تو قلب هستی ، هستی من ذره ای کوچک دراین هستی چگونه می توان دریا را با قطره ای همسان کرد ؟ چگونه می توان آنچه را که دریا به این هستی می دهد با آنچه که قطره در این هستی جا می گیرد برابر دانست ؟ من به ناتوانی و عجزم بارها اقرار کردم به حقارتم به کوچیکم آیا باز حرجی بر من هست یا نیست ؟ نمیدانم برزخ عجیبی است شیرین است و دوست داشتنی باز همه چشمه ای از زیبایی های هستی اوست ولی عجیب آن که حتی تاب ماندن در این برزخ را هم ندارم اینجا هم قراری نیست می خواهم زودتر بگذرم بروم کجا ؟ نمیدانم چرا می دانم این بار می دانم باید رفت راه پیمودنی را باید پیمود می خواهم از او سر شار باشم ولی این بار تنها ؟ نه نمیتوانم تنهایی نمی خواهم چه خوب گفت آن گوینده ای که " در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است . چه رنجی است لذتها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن !! " حال غریبی است دست یاری به سوی تو دراز می کنم از تو کمک می گیرم برای رسیدن به او رسیدن به کمال مطلقش آیا می توانم ؟ آیا او این شایستگی را در من وجودم به امانت گذاشته ؟ نمیدانم . هیچ نمیدانم می خواهم دستم را بگیری خوش انصاف ! در همین نزدیکی ها هستی شایدم همسایه من در کیش تو حاشا که همسایه از حال همسایه بی خبر باشد کمکم کن کمک کن تا من هم بتوانم برای آن مهمانی بزرگ قدری خوشه چینی کنم آذینی ببندم آب و جارویی کنم مهمانی دعوت کنم اسپندی دود کنم ... کمک کن کمک کن تا بتوانم آبروداری کنم کمک کن تا بتوانیم آبروداری کنیم